معنی سازمان تبهکاری چین

حل جدول

سازمان تبهکاری چین

سه گانه ها


تبهکاری

بدکاری، فساد، فسق، جنایت، تدمیر


گروه سازمان یافته تبهکاری

مافیا،منافق


سازمان‌ تبهکاری

مافیا

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

تبهکاری

إجرامٌ

لغت نامه دهخدا

سازمان

سازمان. (اِمص، اِ مرکب) تشکیلات. حالت قسمتهائی که واحد و مجموعی را برای انجام فعالیتهای خاصی تشکیل میدهند. چون: سازمان حکومتی.سازمان نظامی. سازمان برنامه ٔ هفت ساله. سازمان جوانان شیر و خورشید سرخ ایران. سازمان دفاعی. سازمان ملل متحد. سازمان بین المللی کار. سازمان خواربار و کشاورزی. سازمان تربیتی و علمی و فرهنگی. سازمان جهانی بهداشت. سازمان هواپیمائی کشوری بین المللی. سازمان جهانی هواشناسی. سازمانهای اداری. سازمانهای ملی.


چین چین

چین چین. (ص مرکب) شکن شکن. با چین های بسیار. صاحب چین های بسیار. پرشکن:
ای زلف سرکشت همه چین چین شکن شکن
مویت برای بردن دلها رسن رسن.


چین

چین. (اِخ) در اصطلاح و تداول و کتب نظم و نثر فارسی گاه به جای ترکستان چین بکار رفته است و آن قسمت از آسیای مرکزی که ترکستان شرقی و یا ترکستان چین خوانده می شود فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوضه ٔ نهر تاریم و شعب آن مثل ختن دریا و قند دریا وکاشغردریا و آق سوست و پیش مسلمین به نام کاشغر و ختن معروف بوده است. در شواهد ذیل اشاره به کلمه ٔ چین شده است گاه چین اصلی و گاه چین اصطلاحی:
برفت آن برادر ز روم این ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین.
فردوسی.
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
فردوسی.
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین.
منوچهری.
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
منوچهری.
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
ناصرخسرو.
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین.
ناصرخسرو.
تا همای نام تو بگشاد بال
از فضای قیروان تا حد چین.
خاقانی.
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد.
خاقانی.
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن.
خاقانی.
برتربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی ناقه عطسه ٔ مشکین زند مشام.
خاقانی.
دگرباره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دورنگ.
نظامی.
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی (بوستان).
- آرایش چین، زینت و زیور ساخت و خاص چین. این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پرده ٔ نقاشی و آینه بندی مراد باشد. رجوع به کلمه ٔ آرایش شود:
در ایوان یکی تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد.
فردوسی.
- آهوی چین، آهو که در سرزمین چین زیست کند:
نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم.
خاقانی.
- آینه ٔ چین، آینه ٔ ساخت کشور چین:
خسرو چین از افق آینه ٔ چین نمود
زآینه ٔ چرخ رفت رنگ شه زنگبار.
خاقانی.
- بتخانه ٔ چین، بتکده ٔ سرزمین چین:
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه ٔ چین.
سعدی.
- ترکان چین، خوبرویان چینی. زیبارخان چین:
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
- ترکستان چین، رجوع به کلمه ٔ چین شود.
- خاقان چین، نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است:
گریزان و رخسارگان پر ز چین
همی رفت تا پیش خاقان چین.
فردوسی.
- خاقان چینی، خاقان سرزمین چین:
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چینی سرست.
فردوسی.
- سپهدار چین، سالار و سردار سپاهیان چین. فرمانروای سرزمین چین.
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار.
نظامی.
- صنم چین، زن و خوبروی از مردم چین:
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم آن است که در هر خم زلفش چین است.
سعدی.
- فغفور چین، نام عموی پادشاهان چین: پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
- لعبت چین، زیباروی از مردم چین:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- مشک چین، مشک که از چین آرند:
چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس
آهو به چین به است که سنبل چرا کند.
خاقانی.
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین.
منوچهری.
- نقاش چین، چهره پرداز چینی.صورتگر چینی:
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
سعدی.
- || کنایه از بهار است.
|| چینیان. مردم چین. اهالی چین:
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
فردوسی.

چین. (نف) مخفف چیننده. رجوع به چیننده و نیزرجوع به ترکیبات ذیل در معانی و ردیفهای خود شود.
- پاورچین پاورچین رفتن، قدم آهسته و یواش رفتن. با تأنی و طمأنینه رفتن. آهسته و بی صدا گام برداشتن.
|| برگزیننده. انتخاب کننده.
- دست چین کردن، انتخاب و به گزین کردن.
- شاه چین، که انتخاب احسن کننده. به گزین.
- گل چین، انتخاب کننده. برگزیننده.
- || باغبان. که گل از شاخه بازکند.
- گل چین کردن، انتخاب کردن.برگزیدن.
- گل چین گل چین، خرامان خرامان. رفتاری به تأنی و ناز. رفتنی به ناز و با خرام.
- نکته چین، بیرون کشنده ٔ دقایق و لطایف کلام.
- یکه چین کردن، انتخاب احسن کردن. به گزینی. || گزارنده. بیرون کشنده.
- خبرچین، خبربر. دو به هم زن.
- سخن چین، غماز:
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم.
سعدی.
|| جذب کننده.بخودکشنده. چنانکه پارچه ٔ پرزدار یا کاغذ آب خشک کن.
- آب چین، که آب بر خود گیرد. (کاغذ. پارچه).
- خوی چین، عرق گیر.
- عرق چین، عرق گیر.
- || نوعی کلاه بی لبه که فرق سر را پوشاند. رجوع به عرق چین شود.
|| که چیزها را با نظم و ترتیب روی هم یا در کنار هم گذارد. مرتب.
- بادمجان دورقاب چین، کنایه از چاپلوس و متملق است.
- حروف چین، در کنار هم قراردهنده ٔ حروف برای ساختن کلمات و عبارات در مطابع.
- راسته چین، در اصطلاح مطبعه که راسته چینی کند؛ یعنی سطور صفحات بی حواشی و پاورقی را بچیند. رجوع به راسته چینی شود.
- گوهرچین، گوهرآما. آنکه ترصیع کند. که جواهر نشاند.
|| جمعکننده. فراهم آورنده. بردارنده از زمین یا جایی. ملتقط. برچیننده. چنانکه مرغ دانه را و تماشائی نثار را.
- تپاله چین، تپاله برچین، آزاله چین (در تداول عامه ٔ قزوین)، که سرگین از کوی ها گرد کند سوخت زمستانی را.
- خوشه چین، برچیننده و گردآورنده و جمعکننده ٔ خوشه. آنکه پس از درودن غله در کشتزار بگردد و خوشه های بر زمین افتاده را جمع کند:
همه خوشه چینند ومن دانه کار
همه خانه پرداز و من خانه دار.
نظامی.
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان).
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی.
سعدی (طیبات).
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گرد آوری خرمن معرفت.
سعدی.
- دانه چین، دانه برچین. بردارنده و گردکننده ٔ دانه و حبوب از زمین چنانکه مرغ.
- دینارچین، گردآورنده ٔ دینار:
به درگشت دینار چین دست سائل
وزآن شرم شد روی دینار پرچین.
سوزنی.
- ریزه چین، که دانه ها یا قطعات خرداز غذا و جز آن بر زمین افتاده باشد بردارد.
- شکرچین، جمعکننده ٔ دانه های شکر.
- کهنه چین، فراهم آورنده ٔ قطعات کهنه و ژنده از کویها.
- لته چین، کهنه چین.
- نثارچین، بردارنده و جمعآورنده ٔنثار از نقل به هنگام شاباش.
|| جداکننده. قطعکننده. برنده. بازکننده.
- پساچین، پسه چین، جداکننده ٔ خوشه های خرد و بجای مانده از انگور و خرما پس از اتمام انگورچینی یا خرماچینی.
- خارچین، برنده ٔ خار. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رطب چین، چیننده ٔ خرما.که خرما از شاخه بازکند.
- || مجازاً کام گیرنده:
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی.
- || مجازاً به معنی بوسه گیرنده. رباینده ٔ بوسه.
- گل چین،قطعکننده ٔ گل از بوته. بازکننده ٔ گل از شاخه.
- موی چین، برنده و قطعکننده ٔ موی.
- || آلت بریدن موی.
ترکیبات دیگر کلمه ٔ چین در معانی فاعلی و مفعولی:
- انگبین چین. پرچین. پی وپاچین. ترچین. تف چین. جرعه چین. خمارچین. خرچین. مقدمه چین.
- پاچین، نوعی جامه ٔ زنانه.
- پنبه چین، نوعی ماشین جدید.
- درچین ورچین، درچین ورچین کردن، مرتب و بسامان کردن اثاث خانه.
- کف چین، کف چین کردن.
- یراق چین، یراق چین کردن.

فرهنگ عمید

سازمان

مجموع کارمندان، دستگاه‌ها و شعب یک اداره یا بنگاه که به دستیاری همدیگر کارهای خود را با نظم‌وترتیب انجام بدهند، تشکیلات،
طرز ساخت،
نظم‌وترتیب،
* سازمان دادن: (مصدر متعدی) نظم‌وترتیب دادن،


چین

تا و شکن در پارچه، لباس، پوست بدن، مو، پوستۀ زمین، یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک،
* چین آوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین افتادن: (مصدر لازم) به‌وجود آمدن تا و شکن در چیزی،
* چین انداختن: (مصدر لازم) = * چین دادن
* چین برداشتن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین خوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین دادن: (مصدر متعدی) به‌وجود آوردن تا و شکن در چیزی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تبه‌کاری، تبهکاری

بدکاری، تدمیر، فساد، فسق، جنایت،
(متضاد) نکوکرداری

ترکی به فارسی

چین

چین

معادل ابجد

سازمان تبهکاری چین

860

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری